تا غروب در ولی عصر (بخش اول)

مِی 5, 2013 § بیان دیدگاه

این نوشته از ویلاگ ا.ح انتخاب شده که در سال 86 برای اولین بار منتشر شده. بخشی از نوشته ی طولانی تری ست درباره راوی که به قصد یافتن کار از خانه اش نزدیک میدان توحید بیرون می آید و روز خود را توصیف می کند. ما در دوپست دو بخش آخر این نوشته را به صورت مجزا دوباره منتشر می کنیم.  در صورت امر نوشته شبیه به خاطرات می نماید اما می توان لایه های آن را شکافت و خوانش های دیگری نیز از آن به دست داد. آن چه می بینیم توصیف نیروی کار از متروپولیتن تهران ست زمانی که در تلاش برای فروختن نیروی کار خود در نقاط کلیدی شهر حرکت می کند. مسیری که طی می کند اتفاقی نیست. هر روزه بسیاری در جستجوی کار و یا برای سر کار رفتن این مسیر را طی می کنند. در نتیجه  این تحلیل ما که اهمیت لجستیکی خیابان ولی عصر یه خاطر حضور و نقش نیروی کار در آن ست را این نوشته تایید می کند.  ما از میدان ونک همراه راوی می شویم و با او طول خیابان را در جستجوی کار به سمت بالا طی می کنیم. راوی تصویری از الگوی حرکت در خیابان به ما ارائه می کند کجا تند و کند می کند چه چیزهایی در خیابان توجه جلب می کنند  نقاط  کور خیابان که تنها متصل به تخیل خود می تواند بازنمایی شان کند کجاست. فاصله طبقاتی در هر قدم خود را به رخ می کشد و راوی آرزو می کند به زمانی باستانی فارق از این همه تضاد -پیامد سرمایه داری- برود. میان راوی مردم کودکان آشغال جمع کن و خیوانات فاصله یی پرناشدنی وجود دارد که راوی تنها یا خیال کردن ذهنیات آنها سعی می کند خلا رابطه ها را پر کند. در متروپولیتن امروز  حبات ما به هم گره خورده ست در حالی که ما مانند اتم هایی منزوی از هم دور می شویم. تشبیه خیابان به بدن یک زن تصادفی نیست این  گرمای بدن ها و فشار غریزه هاست که حرکت را در خیابان شکل می دهد اما برای راوی مرد این بدن زنانه ست چرا که  تجسد نیروی میل و دارنده ی ابژه های میل  می باشد که راوی را بی آن که بخواهد به پیش می راند. خاطره و واقعیت در هم می آمیزد و تداعی ازادی از لغات و تصویر ها و آوازها پدید می آید اما به زعم ما کماکان این زنجیره به خاطر تولید سود اضافه و به واسطه ی گردش سرمایه ست که ایجاد می شود. و سوال ما هم چنان باقی ست که خیابان ولی عصر رها از بند تولید و باز تولید چه شکلی به خود خواهد گرفت و مردم آن را چه گونه توصیف خواهند کرد. عکس ها همگی از اینترنت جمع آوری شده و چون متن قدیمی ست تلاش شده عکس های مربوط به دهه 80 با آن ضمیمه شود.ه
 vanak- 25 NEGIN tower
3.

ران‌ها به سيخ‌ها چسبيده‌اند و مي‌چرخند. از ونك در هواي ابري كمتر بيزارم. آدم‌ها دور ميدان مي‌چرخند. دستگاه‌هاي بستني، چرم مشهد، دختري با شلوار سبز و داروخانه‌ي قانون. صورتش را چنان زير زره پودر پنهان كرده كه انگار از خودش بدش مي‌آيد. با اين حال خيلي چيزها را مي‌شود از موهايي كه روي گوش‌هايش ريخته‌اند؛ و از ناخن‌هايش كه لاكشان ريختگي دارد فهميد. اگر زبان جوش‌هاي صورت را بداني لابد جوش زير گونه‌اش هم حرفي براي گفتن دارد؛ اين يكي را من بلد نيستم. اگر همه‌ي پسرها و دخترهاي جلوي قانون با هم مي‌رفتند هيچ‌كس منتزر هيچ‌كس نمي‌ماند. برزيل روبروي جهان‌كودك است. وليعصر شايد خط متناسبي است كه از شانه، بازو، پستان‌ها، سينه، كپل و ساق پاهاي تهران پايين مي‌رود. با اين حساب ونك چيزي حول و حوش سينه يا شكم است. زنِ پير چاق؛ چادر نماز هم براي ماتحت بزرگت تنگ است چه برسد به اين پالتوي سفيد تنگ. تو تهراني و ونك شكم برجسته‌ات. خدامي هم لابد مري، روده يا چيزي در اين حد است. فقط كسي مثل تو مثل مني را مي‌تواند در شكمش جا بدهد. لحزه‌ها، ثانيه‌ها طاقت موندن ندارن[1]. با پشت‌موهايش از كنارم گزشت. ديرم شد. بيچاره سعدي اگر به تهران مي‌رسيد چقدر از اين همه كلمه تعجب مي‌كرد يكي همين خطي. تاكسي خطي چنان سريع جايش را در قلب همه باز كرد كه انگار ادويه‌ي از دست رفته‌ي شورباي بد‌طعم زندگي تهراني بود. با اين‌حال همه‌ي خطي‌ها هم كافي نيستند.

Vanak 3

ميني‌بوس‌ها اگر نبودند ونك را مي‌شد اعيان‌نشين جا زد. ولي اين‌طوري، با اين همه ميني‌بوس و اين همه صف‌هاي عريز و طويل از آدم‌هاي خاكي خسته و آدم‌هاي تميز و شاداب كه منتزرند يكي از راننده‌هاي شكم‌گنده‌ي سبيلوي زنجير به گردن برساندشان، ونك اعيان نشين نيست. تازه بگزريم از همه‌ي بچه‌هاي فال‌فروشي كه دور ميدان مي‌چرخند و معلوم نيست در مغزشان چه مي‌گزرد كه نشانه‌ها انقدر زيادند آدم گيج مي‌شود.

Flickr-20081023122424-2966112699

شركت در ده ونك است و من بايد تمركزم را دست‌كم يك‌ساعت حفز كنم. ساختمان سفيد شيرواني داري است با باغچه‌ي كوچكي در جلو و نرده‌هاي سفيد مغروري كه خانه را از خيابان جدا مي‌كنند، مثل چين‌هاي پرطمطراق دامن‌هاي ويكتوريايي كه آدم را از بهترين مخلوق خدا دور مي كردند. ما همه مديون عصر سرعتيم كه چين‌ها را دور انداخت و صفحه‌هاي دامن را كم كرد و كوتاه كرد و از داستان به اين بلندي زيري‌ترين لايه را بيرون كشيد. گرچه دامن‌هاي قرن نوزدهمي حتما مردم‌پسند بوده‌اند والا رمان‌هايي شبيه آن دامن‌ها نوشته نمي‌شد. شيرواني خانه سبز چمني است و تميز است و من متعجب از همت بلندي كه اين همه شيرواني را تميز نگه مي‌دارد. جلوي اين خانه احساس مي‌كنم شلغم پخته‌ي كوچكي هستم.

vanak9

خانم منشي كمي ازافه وزن دارد. صورتش گرد است و لك‌دار. مداد را مثل مالبروي مديوم لايت (خواستم بنويسم نيمه‌ سبك ديدم جلف مي‌شود) دستش گرفته و جلوي اسمم تيك مي‌زند. روسري بنفش كهنه‌اي سرش كرده است كه گوشه‌اش خوردگي دارد. چشمم مثل هميشه بي‌خود مي‌گردد. به زور از لابه‌لاي ميز و صندلي و … كفش‌هايش را هم مي‌بينم كه قديمي‌اند. جدي است. صدايش خش‌دار؛ صورتش افتاده است. گونه‌اش را تيره كرده و زير چشم‌هايش را روشن، با اين‌حال گودي را تشخيص مي‌دهم. لابد شب‌ها نمي‌خوابد. همين‌طور كه منتزر نوبتم شبش را پيش چشمم مي‌بينم كه روي تختش افتاده و فكر مي‌كند(نه، پسرهاي عزيز اشتباه نكنند، به اين فكر نمي‌كند كه اگر چاق نبود يك‌نفر عاشقش مي‌شد) با چند سال كار كردن مي‌تواند زندگي خودش را داشته باشد. نتيجه‌اي ندارد. تلفني كه با سختي براي اتاقش خريده 72 ساعت زنگ نخورده. غلت نمي‌زند، تجربه‌ي چندين شب طولاني يادش داده كه فايده‌اي ندارد. كامپيوتر، خواندن وبلاگ، پرسه‌هاي طولاني در سايت‌هاي پر از رنگ و حركت، فيلم‌هاي جزابي كه مردان بزرگ با سال‌ها فكر و تجربه ساخته‌اند و هيچ‌كدام از اين‌ها جايگزين جادوي خواب نيستند. بي‌تفاوت است و با همان تركيب جديت و بي‌تفاوتي به نوبت آدم‌ها را صدا مي‌كند. گوشه‌هاي دهن گشادش به لبخند تمايل دارند ولي خيلي از هم دور نمي‌شوند. همه‌ی اسم‌ها را قبل از خواندن چندبار چک می‌کند. حواسش پرت است. شاید وقت بيداري مي‌خوابد و وقت صبحانه ناهار مي‌خورد و وقت غزا چيزي نمي‌خورد و همين‌طور … . ولي يك‌چيز را نمي‌توانم انكار كنم: اين دختر كار مي‌كند و من نه. اين دختر يك‌قدم از من به آدم بودن نزديك‌تر است. گرچه آخرين بار يكي از دخترهاي عزيز به من گفت آدم باش و من در حالي كه مي دانستم دروغ مي گويم؛ جواب دادم:«يه مدتيسعي كردم نشد. الان ديگه كامل تركش كردم». شرط مي‌بندم اين گل در هواي ابري زيباتر است.

vanak 2

لبخند، پشت صاف؛ كمي خم به جلو، انقدري كه نه زعيف به نزر برسم نه مغرور. باز هم لبخند، يك شوخي معمولي، چرخشي به كمر، اين خيلي شبيه من نيست، اين آدمي كه اين‌طور مي‌خندد و انعكاس اعتماد به نفس است. سعي مي‌كنم دل آقاي فلاني كه ميان‌سال و كراواتي است را با شوخي‌هاي سطح‌پاييني كه معناي دهمشان جنسي است به دست بياورم و هم‌زمان زير چشمي با خانوم بهماني ارتباطي برقرار كنم. همه را تحت تاثير قرار مي‌دهم، بزرگ مي‌شوم، سلطان اتاق مي‌شوم، صاحب، مالك، قهرمان، هارون مي‌شوم در حرمش، شاه آرتور در ميان شواليه‌هايش، داريوش بر فراز صفه‌ي تخت‌جمشيد و سورنا در غروب پيروزي‌اش بر كراسوس و اين آخري كار خودش را مي‌كند. سورنا نصف كراسوس سرباز داشت. مرا پزيرفته‌اند و حالا من از من سوالي مي‌پرسد بسيار ساده و سخت. فردا به شركت برمي‌گردم؟ سورنا غروب روز بزرگترين پيروزي‌ش به چه مي‌انديشيد؟ به پيروزي؟ به اين‌كه نزديك‌ترين مرد به تاج امپراطوري بعد از سزار را نابود كرده است؟ به اين‌كه چندين‌هزار سرباز رمي را نابود كرده ؟ به اين‌كه شايد بزرگترين سردار تاريخ اشكانيان است؟ درست در لحزه‌اي كه به همه‌ي آن‌ها فكر مي‌كرد آيا لبخند مي‌زد؟ يا در سكوت سوار بر باره‌ي راهوارش از ميان دشت نبرد مي‌گزشت؟ سورنا، سردار بزرگ اشكاني؛ از خودت نمي‌پرسيدي چرا جنگيدي؟ شايد هم درست بعد از پيروزي جام شرابت را در چادرت به افتخار سربازانت به همراه افسرانت بالا برده‌اي، ولي نه؛ اين عادت سرداران بزرگ نيست. كسي كه نفهمد پيروزي در جنگ لزت بخش نيست سردار بزرگي نخواهد بود.

58146_175375245951541_1371612902_n
sale6

گربه‌اي به كيسه‌هاي زباله‌ پنجه مي‌كشد. شهرداري روزي تصميم گرفت سگ‌ها را نابود كند. گربه‌ها خوش‌شانس بودند كه هار نبودند. جوانكي سعي مي‌كند جعبه‌اي را كه مال يخچال يا فريزي است در گوني بزرگش جا دهد. لباس پاره‌پاره‌اي پوشيده و سياه است. انگار روغن سوخته رويش ريخته باشي. جاي نوابغ ايراني خالي است كه برايش صد راهِ ساده‌تر شدن كارش را توزيح بدهند: به كيسه‌ات نخ ببند و از كولت آويزان كن، براي خودت گاري دست و پا كن، سوار خر شو خلاف كه نيست و … . نوابغي كه نمي‌فهمند يكنواختي؛ چنان زباله‌يابي را بي‌معني مي‌كند كه نيازي به نوآوري در آن نيست. اگر سعي كني زباله جمع‌كني را ارتقا بدهي يعني نوع زندگي‌ت را تحسين مي‌كني، يعني انقدر به زباله‌گردي علاقه‌داري كه بايد بهترش كني و اين يعني مرگ آرزوهاي همين جوان لباس پاره.

گربه‌ي تپلي است و لنگ مي‌زند. بزرگترين تهديد براي گربه‌ها چيست؟ بچه‌هاي شرور يا ماشين‌ها؟ چند متر دورتر گربه‌ي كوچك‌تري روي زمين بين شمشادها كز كرده و به نزرم منتزر نوبتش نشسته. اين پيرزني كه هيچ‌وقت بلد نبوده خودش را درست و حسابي آرايش كند و اين روزها ديگر هيكلش هم از شكل افتاده و كسي خريدارش نيست انقدري زباله از خودش بيرون مي‌دهد كه همه‌ي گربه‌ها سير شوند و با اين‌حال همه‌ي گربه‌ها سير نمي‌شوند، دست‌كم اين يكي كه گرسنه به دست‌هاي من نگاه مي‌كند. بالاخره يخچال را در گوني‌اش چپاند، حالا دنبال پلاستيك مي‌گردد. دستان بزرگي دارد و سينه‌اي ستبر. قدش از من كمي بلندتر است. سرباز خوبي از همچين آدمي مي‌شود ساخت. هزار سال پيش مي‌توانستي سرباز باشي و بجنگي و قبل از مردن چشمان قاتل‌ت را ببيني.

sale3


[1]  اين هم خطي از آهنگ بدرقه‌ي جناب ابي است. نوشتم كه سوء تفاهمي پيش نيايد. به هرحال پاورقي‌هايي كه مي‌آيد بيشتر براي رفع سوءتفاهم‌هاي مربوط به ارجاعات اين‌چنيني است، طبعا هر موردي را كه تشخيص داديد بي‌جهت سراغ پا‌ورقي نرويد. به قول شاعر: «چو داني و پرسي سوالت خطاست»

برچسب‌خورده با:

بیان دیدگاه

این چیست؟

شما در حال خواندن تا غروب در ولی عصر (بخش اول) در ولی عصر هستید.

فرا